Monday, January 26, 2015

شِکوه و درد خدا




به یاد آر! آن گاه که هر چیز خُرد و کلان̊ ترا به وحشت می افکند، چه گونه مرا در هزار قامت و جامه، جان و قدرت بخشیدی و در پناه قدرت من آرمیدی.
به یاد آر! آن گاه که از دهشتِ نیست شدن̊ شور جاودانه گی در تو زبانه می کشید، چه گونه مرا هستی جاویدان بخشیدی تا در سایه ی هستی جاوید من، خود جاوید شوی.
به یاد آر! آن گاه که در گرداب چون و چرا دست و پا می زدی، چه گونه مرا پاسخ هر چون و چرای خویش ساختی و در بی چون̊ غرق شدی.
به یاد آر! با قربانی کردن خدا بانو های عشق و زیبایی در پای خدا مردان قاهر و جبار، چه گونه مرا قادر و جبار مطلق گرداندی.
به یاد آر! اگر می توانی به یاد آر، آن گاه که پدر، برادر و هم نوع خویش را به خاک افکندی، چه گونه مرا رقم زننده ی سرنوشت خویش خواندی̊  و به نام قانونِ من، هم نوع خود را به کام قانون خود̊ کامانه ی خویش درکشیدی.
به یاد آر! چه گونه هم نوع خویش را به بند کشیدی و مرا اربابِ بنده گانی ساختی̊ که خود̊ خدایگان آن ها بودی.
به یاد آر! آن گاه که بر خدایگان زمینی و آسمانی شوریدی، آن گاه که دل بسته ی آزادی و برابری و هم بستگی انسانی شدی، آن گاه که به نیروی خِرد خویش واقف گشتی و ارباب طبیعت گشتی، چه گونه بار دیگر در عصر مرگ خدا، خدایگانِ دنیای قشنگ نو ، خدایان تازه ای خلق کردند و به خدایان مرده جان بخشیدند.
می دانم تا هنگامی که خدایگان و بنده گان زمینی̊ به دار و درفش و خون و بلاهت  نیاز دارند، مرا به گور نخواهند سپرد. درد من همه آن است که خدایگان و بنده گان، نمی توانند بدون خلق مدام من به فرمان دهی و فرمان بری خود ادامه دهند!

Friday, January 23, 2015

وضعیت کنونی انسان٭


نویسنده: اریش فروم
برگردان: پارسا نیک جو

هنگامی که دنیای قرون وسطا ویران گردید، به نظر می رسید که انسان غربی به سوی تحقق نهایی رویاها و خیال های اش گام بر می دارد. او خود را از اتوریته ی کلیسای توتالیتر، بار سنگین افکار سنتی و محدوده های جغرافیایی که فقط نیمه ی کشف شده ی جهان ما بودند، آزاد کرد. او علم جدیدی را پی افکند که سرانجام به رهایی باور نکردنی نیروهای مولده انجامید و به طور کلی جهان مادی را دگرگون کرد. او نظام های سیاسی ای پدید آورد که گویا ضامن رشد آزاد و فعال افراد اند؛ او زمان̊ کار را تا حدی کاهش داد که انسان غربی می توانست به راحتی از زمان فراغت اش چنان لذتی ببرد که نیاکان اش در خواب هم نمی دیدند.
با این اوصاف امروزه ما کجاییم؟
خطرِ جنگی ویرانگر، حیات نوع بشر را تهدید می کند، خطری که به هیچ وجه نمی توان با کوشش های مُردّد دولت ها بر آن غلبه کرد و از آن پرهیخت. اما اگر حتا نماینده گان سیاسی کنونی به اندازه ی کافی از سلامت عقل و اعتدال برخوردار باشند که از جنگ بپرهیزند، با این حال̊ وضعیت انسان از تحقق امیدهای سده های شانزده و هفده و هجده، بسی دور است.
منشِ انسان̊ با مقتضیات و ضروریات جهانی شکل گرفته است که وی با دستان خویش آن را ساخته است. در سده های هجدهم و نوزدهم، منشِ طبقه ی متوسط̊ بیان گر ویژه گی های بارز منشِ بهره کش و مال اندوز بود. این منش̊ با آرزومندی و میل بهره کشی از دیگران و پس انداز سودِ خود̊ برای ایجاد سود بیشتر مشخص می شود. در سده ی بیستم، منشِ انسان تا حد زیادی به سوی بی کُنشی و همانند سازی با ارزش های بازار سوق یافت. بی شک، انسان معاصر در بیشتر اوقاتِ زمان فراغت خویش، بی کُنش و لَخت است. او مصرف کننده ای دائمی است؛ او نوشیدنی ها، خوردنی ها، کشیدنی ها، شنیدنی ها، دیدنی ها و خواندنی ها را "می بلعد"؛ همه ی این ها بلعیدنی و مصرف شدنی اند. جهان̊ شیئ بزرگ برای میل و اشتهای اوست؛ بطری ای بزرگ، سیبی بزرگ، پستانی بزرگ. انسان به مَکنده ای، همواره چشم به راه و همیشه ناکام̊ بدل شده است.
انسان مدرن، آن جا هم که مصرف کننده نیست، تاجر است. نظام اقتصادی جامعه ی ما، بر مدار کارکرد بازار می چرخد، بازار تعیین کننده ی ارزش تمام کالاها و تنظیم کننده ی سهم هر کس از تولید اجتماعی است. نه زور و سنت، آن چنان که در دوره های پیشین تاریخ رایج بود، نه شیادی و دوز و کلک، هیچ یک بر فعالیت های اقتصادی انسان حاکم نیستند. او در تولید و فروش آزاد است؛ برای وی، روزِ بازار̊ روزِ داوری درباره ی موفقیت محصول کار خویش است. در بازار، فقط کالاها عرضه و فروخته نمی شوند، بل نیروی کار کالا شده نیز بر اساس شرایط رقابت عادلانه ی بازار کالاها، در بازارِ کار فروخته می شود. البته، نظام بازار به قلمرویی فراتر از قلمرو اقتصاد کالاها و نیروی کار دست یافته است. در واقع، انسان̊ خود̊ به کالا بدل شده است و بر مهارت های زنده گی اش هم چون سرمایه، به نحوه سود آوری سرمایه گذاری می کند؛ اگر او در این کار موفق شود، "کامیاب" گشته و زنده گی اش معنایی دارد، اگر هم موفق نشود، "ورشکسته و درمانده است". "ارزش" او در "فروشی" بودن اوست، نه در خصیصه های انسانی اش، چون عشق و خرد یا قابلیت های هنری اش. از این رو، درک وی از ارزش خود̊ در گرو عوامل بیرونی است- موفقیت اش، در گرو داوری دیگران است. بنابر این او به دیگران وابسته است، و امنیت اش در گرو همرنگ̊ گردی با دیگران است، و هرگز نباید بیش از دو قدم از این رمه دور شود.
با این وصف، بازار تنها عاملی نیست که منشِ انسان مدرن را تعیین می کند. عامل دیگر، که ارتباط  بسیار نزدیکی با کارکرد بازار دارد، وجه تولید صنعتی است. بنگاه های اقتصادی̊ بزرگ تر و بزرگ تر می شوند؛ و شمار افرادی که در این بنگاه های اقتصادی استخدام می شوند، کارگران و کارمندان، پیوسته رشد می یابند. این غول های صنعتی، که در آن ها مالکیت از مدیریت جدا است، به وسیله ی بوروکراسی های حرفه ای اداره می شوند که منافع اصلی شان، بیش از آن که به خودی خود در آز و سود شخصی شان نهفته باشد، در گسترش و کارکرد یک دست و بی دردسر بنگاه های اقتصادی شان نهفته است.
در این صورت، جامعه ی ما برای ایجاد و سامان بخشیدن به کارکرد یک دست و بی دردسر، به چه نوع انسانی نیاز دارد؟ به افرادی نیاز دارد که به آسانی با گروهای بزرگ هم کاری کنند. خواهان مصرف بیشتر و بیشتر باشند. سلیقه ها شان یک سان باشد و به ساده گی بتوان آن ها را پیش بینی کرد و بر آن ها تاثیر گذاشت. افرادی که مُختار و مُستقل باشند، یعنی پیرو هیچ اهل نظر و پای بند هیچ اصل اخلاقی یا وجدانی نباشند. اما با جان و دل فرمانبر باشند، و آن چه را که از آنان انتظار دارند انجام دهند، و بدون برخورد و اصطکاک̊ با ماشین اجتماعی سازگار شوند. افرادی که بدون زور̊ بتوان آنان را ارشاد کرد، و بدون رهبران̊ هدایت، و با هیچ هدفی جز هدف حرکت کردن، انجام وظیفه کردن و پیش رفتن برانگیخته نشوند. صنعت گرایی مدرن موفق شده است چنین انسانی را تولید کند؛ او آدمک ماشینی و انسانی بیگانه است. او بدین معنا بیگانه است که فعالیت ها و نیروهای اش از وی جدا شده اند. آن ها در برابر و بر فراز او ایستاده اند، و به جای آن که وی بر آن ها حُکم براند، آن ها بر وی حاکم گشته اند. نیروهای حیات بخش وی به اشیا و نهادها بدل شده اند، اشیا و نهادهایی که بُت گشته اند. وی اشیا و نهادها را نه به مثابه نتیجه ی کوشش های خویش، بل̊ هم چون چیزی جدا از خود تجربه می کند، چیزی که او آن را پرستش می کند و تسلیم آن می شود. انسانِ بیگانه در برابر دست ساخته های خویش سر تعظیم فرود می آورد. بُت های او ثمره ی نیروهای حیات بخش او در شکلی بیگانه شده اند. انسان̊ خود را نه به منزله ی فردی صاحب نیروها و دارایی های خویش، بل̊ به منزله ی شی ای بی مایه و وابسته به اشیای بیرون از خود تجربه می کند، اشیایی که او گوهر زنده گی اش را در آن ها برون افکنده است.
احساسات اجتماعی انسان در دولت برون افکنده می شوند. او در مقام شهروند حاضر است حتا جان خود را فدای همنوعان اش کند، اما در مقام فردِ خصوصی̊ او تحت فرمان علائق خودخواهانه ی خویش است.  او به دلیل آن که دولت را تجسم احساسات خویش ساخته است، دولت و نمادهای دولت را می پرستد. او احساس قدرت، خِردمندی و دلیری خویش را در رهبران اش برون افکنده است، و آن ها را هم چون بُت های خود می پرستد. انسان مدرن̊ در مقام کارگر، کارمند یا مدیر از کارِ خود بیگانه است. کارگر به اتمی اقتصادی بدل شده است که در مدار مدیریتِ خود̊کار می چرخد. او نه در برنامه ریزی ی روند کار̊ نقشی دارد، نه در توزیع حاصل کار، او حتا از میزان کل محصول کار نیز اطلاعی ندارد. مُدیر، اما، هر چند از میزان کل محصول کار اطلاع دارد، ولی با کل محصول کار، به مثابه محصولی مشخص و مفید بیگانه است. هدف او به خدمت گرفتن سودآورانه ی سرمایه گذاری دیگران است. کالا، برای او فقط تجسم سرمایه است، نه چیزی به مثابه محصولی مشخص و مهم. مُدیر، به بوروکراتی بدل شده است که به اشیا، ارقام و انسان ها فقط به عنوان وسایل موضوع فعالیت خویش می نگرد. دستکاری اشیا، ارقام و انسان ها امری مربوط به روابط انسانی خوانده می شود، در صورتی که مُدیر، در بین آدمک های ماشینی که به آدمک های انتزاعی بدل شده اند، با غیر انسانی ترین روابط سروکار دارد.
مصرف ما نیز همان قدر بیگانه است. مصرف ما بیش از آن که بر پایه ی ذائقه و نیازهای واقعی ما تعیین شود، بر پایه ی پیام های بازرگانی تعیین می گردد.
بی معنایی و بیگانگی از کار، به تمنای سُستی و کاهلی ی تمام عیار منتهی می شود. انسان̊ از زنده گی کاری ی خویش بیزار می شود، چرا که احساس می کند زندانی و فریب خورده است. سُستی و کاهلی ی مطلق̊ ایده آل او می شود، چرا که بر پایه ی شعار شرکت چند ملیتی کُداک: " شما فقط دُکمه را فشار دهید، ما بقیه ی کارها را انجام می دهیم." این گرایش با نوع مصرفی که برای توسعه ی بازار ضروری است، تقویت می شود، و به اصلی می انجامد که هاکسلی با ایجاز تمام آن را در کتاب خویش « دنیای قشنگ نو» بیان کرده است. یکی از شعارهائی که  همه از کودکی با آن شرطی شده اند این است که: « عیش و نوش امروز را به فردا میافکن». اگر من برآورده شدن آرزویم را به تعویق نیاندازم ( به شرطی که فقط آرزویی داشته باشم که بتوانم آن را برآورده کنم) بنابر این دیگر هیچ تعارض و تردیدی نخواهم داشت، و هیچ تصمیمی نخواهم گرفت. من هرگز با خودم تنها نیستم، زیرا همواره مشغولم، یا در حال کارم یا در حال عیشم. من مجبور نیستم از خودم در مقام خودم̊ آگاه باشم، زیرا پیوسته مجذوب مصرف کردنم؛ من برای برآورده شدن آرزومندی هایم باید کار کنم- و این آرزومندی ها پیوسته به وسیله ی ماشین اقتصادی برانگیخته و هدایت می شوند.
ما ادعا می کنیم که در پی اهداف سنت یهودی- مسیحی هستیم؛ یعنی در پی عشق به خدا و همسایه های مان هستیم. ما حتا می گوییم در دوره ای که نوید بخش نوزایی مذهبی است به سر می بریم، و چیزی برتر از حقیقت وجود ندارد. ما از نمادهای متعلق به سنت های اصیل مذهبی استفاده می کنیم و آن ها را به کلیشه هایی در خدمت اهداف انسان بیگانه بدل می کنیم. مذهب̊ به پوسته ای میان تهی بدل شده است؛ مذهب̊ به ابزارِ خود̊ یاری برای افزایش قدرت و موفقیت من بدل گشته است. خدا نیز به شریکی در کسب و کار بدل گشته است. قدرت تفکر مثبت̊ جایگزین چگونه دوستانی بیابم و در مردم نفوذ کنم، شده است. عشق به انسان پدیده ای بسیار نادر است. آدمک های ماشینی عشق نمی ورزند؛ انسان های بیگانه̊ مسئولیتی ندارند. آن چه هم که به وسیله ی کارشناسان عشق و مشاوران ازدواج ستوده می شود، گونه ای رابطه ای گروهی میان دو نفر است که با یادگیری فنون صحیح̊  به دستکاری یک دیگر می پردازند. در واقع، عشق آن ها خودخواهی دو نفره و یا نوعی پناهگاه در برابر تنهایی تحمل ناپذیر است.
بنابر این، چه توقعی از آینده می توان داشت؟ ما حتا اگر از افکاری که فرآورده ی آرزوهای مان است  چشم بپوشیم، بازهم باید اعتراف کنیم که احتمال آن که اختلافِ میان هوش تکنیکی و خرد̊ منجر به جنگی اتمی در جهان شود، بسیار زیاد است. به احتمال زیاد، نتیجه ی چنین جنگی̊ ویرانی تمدن صنعتی و بازگشت به سطح کشاورزی اولیه است. حتا اگر، آن گونه که بسیاری از کارشناسان باور دارند، این جنگ به ویرانی کامل هم نیانجامد، به ناگزیر، نتیجه این خواهد بود که پیروزِ میدان به سازمان دهی سلطه ی خود در جهان خواهد پرداخت. امری که تنها می تواند در سایه ی قدرت دولتی متمرکز رخ دهد، امری که چندان تفاوتی نمی کند که مَقر حُکمرانی آن در مسکو باشد یا واشنگتن.
متاسفانه، حتا اجتناب از جنگ هم نمی تواند نوید دهنده ی آینده ای روشن باشد. در توسعه ی هر دو نظام سرمایه داری و کمونیسم، آن گونه که می توانیم در پنجاه یا صد سال آینده تصور کنیم، فراشُدهایی که انسان بیگانه را می پرورانند، تداوم خواهند یافت. هر دو نظام، جوامع مدیریتی در حال توسعه ای اند که ساکنان آن ها از تغذیه و پوشاک خوب برخوردار خواهند بود، آرزوهای شان برآورده خواهد شد، و آرزویی نخواهند داشت که نتوان آن را برآورده کرد. انسان ها، بیش از پیش به آدمک های ماشینی بدل می شوند، و ماشین های می سازند که هم چون انسان ها عمل می کنند و انسان هایی تولید می کنند که هم چون ماشین ها عمل می کنند؛ خرد آن ها روبه زوال می رود و هوش آن ها ترقی می کند. در نتیجه، با مجهز کردن انسان به بزرگ ترین قدرت های مادی̊ بدون مجهز کردن وی به حکمت استفاده از آن، شرایط دهشت ناکی پدید خواهد آمد.
با وجود افزایش تولید و رفاه، انسان̊ بیش از پیش معنای خویش را از دست می دهد و احساس می کند که زنده گی اش بی معناست، هر چند چنین احساسی تا حد زیادی ناخودآگاه است. در سده ی نوزدهم̊ مساله آن بود که خدا مرده است؛ در سده ی بیستم̊ مساله این است که انسان مرده است. در سده ی نوزدهم̊ رفتار غیر انسانی به معنای سنگ دلی و ستم کاری بود؛ در سده ی بیستم̊ به معنای روان پریشی از خود بیگانه گی است. در گذشته، خطر آن بود که انسان ها  برده شوند؛ در آینده، خطر آن است که انسان ها روبات شوند. تا حد زیادی این درست است که روبات ها شورش نمی کنند، اما با اِعطای سرشت انسانی به روبات ها، آن ها نمی توانند فعال باشند و معقول باقی بمانند؛ آن ها "غول" می شوند. آن ها خودشان و دنیای شان را ویران خواهند کرد، زیرا آن ها دیگر قادر نخواهند بود ملالت زنده گی بی معنا را تاب آورند.
بدیل جنگ و روباتیسم چیست؟ شاید، پاسخ واقعی، عکس عبارت امرسون باشد، وی گفته است: « همه چیز زین است و انسان سوار» حال باید گفت: انسان̊ زین شده است و همه چیز سوار. به عبارت دیگر، انسان باید بر بیگانگی ای که  او را ناتوان و پرستنده ی بی خِرد بُت ها ساخته است، چیره شود. در قلمرو روان شناسی این امر بدان معناست که او باید بر نگرش منفعل و بازاری، که هم اکنون بر او حُکم فرماست، چیره شود، و طریق کمال و خلاقیت را برگزیند. او باید بار دیگر معنای خویش را بازیابد؛ او باید بتواند عشق بورزد، کار خویش را با معنا سازد و فعالیت خود را مشخص سازد. او باید از سیطره ی جهت گیری مادی به درآید، و دست یابی به ارزش های معنوی ای چون عشق، حقیقت و عدالت را به طور واقعی به دل بستگی نهایی خویش بدل کند. البته، هر گونه کوشش برای دگرگون کردنِ فقط بخشی از زنده گی، مادی یا معنوی، محکوم به شکست است. در واقع، پیشرفتی که تنها در یک قلمرو پدید آید، ویران کننده ی پیشرفت در همه ی قلمرو ها است. انجیل که تنها در پی رستگاری روح بود، منجر به استقرار کلیسای کاتولیک رومی شد؛ انقلاب فرانسه که صرفا در پی اصلاحات سیاسی بود، منجر به ظهور روبسپیر و ناپلئون شد؛ سوسیالیسم نیز تا جایی که فقط در پی دگرگونی اقتصادی باشد، منجر به استالینیسم می شود.
ما با کاربست اصل دگرگونی همزمان̊ در همه ی قلمرو های زنده گی، باید برای حل مساله ی روان شناختی بیگانگی، به دگرگونی های اقتصادی و سیاسی ی به عنوان شرط لازم حل این مساله بیندیشیم. ما باید پیشرفت های فنی تولید ماشینی و خود̊ کار- گری را در مقیاس بزرگ حفظ کنیم. اما برای این که آن ها را با منزلت انسان متناسب سازیم، باید در عرصه ی کار و دولت̊ اقدام به تمرکز زدایی کنیم، و تمرکز را فقط در واحدهایی مجاز بشماریم که مورد نیاز صنعت است. ما در قلمرو اقتصادی، نیازمند دموکراسی صنعتی هستیم، برای این که بتوانیم همه ی کارگران را در فعالیت ها و مسئولیت ها سهیم گردانیم، به سوسیالیسم دموکراتیکی نیازمندیم که مشخصه ی آن مدیریت مشترک تمام کسانی است که در آن بنگاه کار می کنند. می توان اشکال نوین چنین مشارکتی را یافت. در قلمرو سیاسی نیز باید دموکراسی موثری ایجاد کرد. می توان هزاران گروه چهره به چهره به وجود آورد، گروه هایی که آگاه اند، مباحث مهمی را طرح می کنند و کسانی که در "مجلس شورا" تصمیم های بدون تبعیضی اتخاذ می کنند. نوزایی فرهنگی باید امر آموزش جوانان و بزرگسالان را با نظام جدیدی از آموزش هنر مردمی و مناسک کاملا سکولار و همگانی همراه و تلفیق کند.
همان گونه که انسان اولیه در برابر نیروهای طبیعی̊ ناتوان و درمانده بود، انسان مدرن نیز در برابر نیروهای اجتماعی و اقتصادی که بر ساخته ی خود اوست̊ ناتوان و درمانده است. او دست̊ ساخته ها ی خویش را می پرستد، و در برابر بُت های جدید سر تعظیم فرومی آورد، در همان حال به نام خداوندی سوگند یاد می کند که به او فرمان داده همه ی بُت ها را درهم شکند!
انسان فقط با پی افکندن جامعه ای متعادل می تواند از خود̊ در برابر دیوانگی های اش دفاع کند، جامعه ای که با نیازهای انسان̊ همساز و سازگار است، نیازهایی که در شرایط زنده گی اش ریشه دوانده اند، جامعه ای که در آن̊ رابطه ی انسان با انسان بر پایه ی عشق استوار است، جامعه ای که ریشه دواندن در آن̊ نه در گرو خاک و خون، بل در گرو برابری و همبستگی است، جامعه ای که به او امکان می دهد با ساختن̊ بر طبیعت چیره شود نه با تخریب، جامعه ای که در آن̊ درکِ هر کس از خود̊ با تجربه ی خویش هم چون فاعل نیروهای اش به دست می آید، نه با پیروی و تعبُد. در این جامعه، نظامی از جهت گیری و دل بستگی وجود دارد که انسان ناگزیر نیست واقعیت را تحریف و بُت ها را پرستش کند.
ساختن چنین جامعه ای به معنای طی کردن مرحله ی بعدی است، به معنای پایان تاریخ "انسان نما" است، یعنی مرحله ای که در آن انسان هنوز به طور کامل انسان نگشته است. البته این به معنای "پایان تاریخ" و "اوج کمال" نیست، یعنی وضعیت کاملا هماهنگی که انسان در آن با هیچ تضاد و مشکلی مواجه نیست. بر عکس، سرنوشت انسان آن است که هستی اش را تضادهایی احاطه کرده اند که او باید آن ها را حل و فصل نماید، بدون آن که هرگز آن ها  را بر طرف کند. هنگامی که او بر وضعیت دیرینه ی قربانی کردن انسان، خواه به شکل آیینی آن نزد آزتک ها و یا به صورت جنگ های سکولار، چیره شود، هنگامی که او قادر شود مناسبات اش را با طبیعت نه کورکورانه، بل به صورت منطقی تنظیم کند، هنگامی که اشیا نه بُت های او، بل خادمان حقیقی او شوند، او می تواند با مسائل و تعارضات حقیقی اش مواجه شود؛ او ماجرا جو و دلیر و خلاق خواهد شد، قادر خواهد شد رنج و لذت را حس کند، توان و اختیارهای او در خدمت زنده گی خواهند بود نه در خدمت مرگ. اگر مرحله ی نوین تاریخ انسان فرا رسد، آغازی نوین خواهد بود نه پایان.


پانوشت:
٭ این مقاله را پیش از این آقای منصور گودرزی به فارسی برگرداننده است، و در کتابی از اریش فروم با عنوان "جزم اندیشی مسیحی و جستاری در مذهب، روانشناسی و فرهنگ" توسط انتشارات مروارید چاپ و منتشر شده است. با تاسف بسیار باید گفت ترجمه ی ایشان نه دقیق است نه وفادار به متن. امری که سبب شد من به خود اجازه دهم بار دیگر این متن خواندنی فروم را به فارسی برگردانم.